مگه
چقدر ارزش داره ؟ گاهی اوقات برای اینکه بتونم باهات حرف بزنم از هزار راه وارد می شم ولی تو همه درهارو به روم می بندی برای اینکه یه لحظه ببینمت وباهات حرف بزنم پرواز میکنم ولی توخیلی راحت بالهامو می چینی دارم خفه میشم , می فهمی؟ همیشه لازم نیست برای رفع دلتنگی عاشقانه حرف زد گاهی با یه درد دل ساده و گفتن حرفهای روزمره دل آدم باز میشه گاهی فقط با شنیدن صدای محبوب یا معشوق هم تسکین پیدا میکنی ولی افسوس که تو هیچوقت اینو نمی خوای بفهمی و همیشه یه دیوار محکم از دلتنگی دور خودت میکشی و راه نفوذ منو میبندی نمی دونم نگران چی هستی؟من که تو بدترین شرایط تنهاییم ازتودل کندم,حالا که دیگه آب از سرم گذشته پس منو دریاب!!!!!!!!!!!! + من دخترم ...مرا پریشانی موهایت که نه...مرا ته ریش خسته
ی صورتت آشفته می کند...
شاید،...
نباید آن طور تمام قد ، ستون میشدم برای ساختمانهایی که
از اول خشتشان کج بود...
و گرنه اینطور،شاید این روزها،شاید صدای خردشدن استخوان
هایم را نمی شنیدم...
بر روی سنگ قبرم ننویسید در جوانی مرد بنویسید پیر شده بود پیر جوانی
بر روی سنگ قبرم ننویسید تنها بود بنویسید بهترین دوستش تنهایی بود
بر روی سنگ قبرم ننویسید عشق در وجود او نبود بنویسید وجود او عشق بود
بر روی سنگ قبرم ننویسید عاشق باران بود بنویسید باران موثر ترین داروی او بود
بر روی سنگ قبرم ننویسید که کم تحمل بود بنویسید مشکلاتش بیش از اندازه بود
بر روی سنگ قبرم ننویسید روزای آخر غمگین بود بنویسید شاد بود مرگش فرا رسیده بود
بر روی سنگ قبرم ننویسید از دوری یار مرد بنویسید از عشق یار مرد
بر روی سنگ قبرم ننویسید که روز تولدش مرد بنویسید که هرگز متولد نشد
بر روی سنگ قبرم ننویسید نامش مسیح بود بنویسید نامش دیوانه بود
بر سنگ قبرم بنویسید خسته بود
اهل زمین نبود، نمازش شکسته بود
بر سنگ قبرم بنویسید شیشه بود
تنها از این نظر که سراپا شکسته بود
بر سنگ قبر من بنویسید پاک بود
چشمان او که دائما از اشک شسته بود
بر سنگ قبرم بنویسید این درخت
عمری برای هر تبر و ریشه دسته بود
بر سنگ قبر من بنویسید کل عمر
پشت دری که باز نمیشد نشسته بود
نه دیگر حرفی ازشبنم ،نه عشقی واضح و مبهم
نگاهت خوب فهمانده که تو دیگر نمی مانی
نه دیگر حرفِ آ ینده ، نه بر لبهایمان خنده
دو دیوانه ، دو بازنده ، در این بازی ، چه مِیدانی!
نه دیگر آ ن رسیدن ها ، نه شوق و ذوق ِ دیدنها
نه سوی هم دویدن ها ، عقب رفتیم پنهانی
نه دیگر نامه ای چیزی ، نه آن اشکی که می ریزی
نه در تقویم ِ رومیزی ، قرار روز دیداری
نه دیگر فال و نه حافظ ، نه دیگر غیر ِ تو هرگز
نه آن شاخه ِ گل ِ قرمز، نه گل ماند و نه گلدانی
نه دیگر قصه ً مجنون، نه حرف از عشق ِ بی قانون
نه ماندن ساعتی بیرون ، نه رفتن زیر ِ بارانی
نه دیگر طعم ِ لالایی ، نه دیگر بی تو تنهایی
نه دیگر کی تو می آ یی ، همه گم شد به آسانی
نه حرفی از دوستت دارم،نه از عشق ِ تو بیمارم
نه تا آ خر تویی یارم ، هوا سردست و طوفانی
نه دیگر نا مه ای یادی ، نه حرف از صید و صیادی
چه کاری دست من دادی ، دل ِ گمراهِ زندانی
نه دیگر شور ِ لبخندی ، نه حرف از بعد و پیوندی
نه می خندم ، نه می خندی در این شبهای طولانی
نه دیگر صحبت از نازی ، نه حرف از بال پروازی
نه تصمیمی به آ غازی ، در این شبهای پایانی
نه حرف از خواب و رویایی ، نه حرف از فتح دنیایی
نه قایق توی دریایی ، سکوتست و پریشانی
نه دیگر عذر و کوتاهی ، نه دیگر معذرت خواهی
نه ماندن بینصد را هی ، نه خط ِ روی پیشانی
نه دیگر گفتگو کردن ، نه چیزی آرزو کردن
نه حرفی رو به رو کردن ، فرا موشت شدم آ نی
نه حر فی از شهامتها ، نه در بوسه خجالتها
نه آ ن گونه حسادتها تو حق داری نمی دانی
حرامم شد شب بی تو ، همین فردا بیا پیشم
نگو ، جای تو من گویم ، هنوزم دوستت دارم
سرآغاز نامه عاشقانه، با نام تو مینویسم صادقانه..
ای هم نفس من... هم قفس من...
از عشق مینویسم ،از محبت هایت،
تا پای جان می نشینم چشم به راهت، ای همه بهانه..
مینویسم یک کلام، عاشقانه: دوستت دارم...
یک نفس در این نامه، بی بهانه فریاد می زنم
که تا آخرین نفس هم نفس تو هستم..
می نویسم تا شاید اندکی بکاهد از اندوه بی پایان قلبم را..
مینویسم این نامه عاشقانه را که بگویم همیشه به یاد ت هستم ، ای نازنین!
با قلمی از جنس محبت ، با احساسی به قشنگی عشق ، با یک دنیا حرفهای
عاشقانه از قلب مهربان تو مینویسم بی بهانه ، که بی نهایت تا قیامت دوستت
دارم...
اینک که از تو مینویسم ، برای تو مینویسم ،به یاد تو مینویسم... نامه از
قطره های اشکم خیس خیس شده ، جای قطره های اشکم مانده و چشمهایم بهانه گیر
شده ....بهانه چشمهایت را دارد..
دلتنگت هستم عزیزم ، دلتنگی را از جملاتی که برایت در نامه نوشته ام
میتوان حس کرد...نامه ام پر از بهانه است.... ای تنها بهانه برای بودنم....
سراسر نامه حس کن درد دل مرا...چقدر تنهایم...بی چشمهایت تنهایم...
بهانه دستهایت را دارد این دستهایم...
ای بهونه من ....
مواظب دلت باش ای بهترینم ...
دلتنگی بد دردیست!
چیه این خون که تو رگ های منه
چیه این غم که تو چشم های منه
چیه این سکوت بی تو که لبام
نمی خواد با کسی حرفی بزنه
دنیامون مثل سرابه آدمااا
آرزو نقش بر آبه آدمااا
با تو بودم بی تو بودم می دونم
چوب سادگیم و خوردم می دونم
ولی با خنده سراغم اومدی
روز و دست شب سپردم می دونم
دنیامون مثل سرابه آدمااا
آرزو نقش بر آبه آدمااا
دلم برایت تنگ می شود دلم برایت تنگ می شود گرچه اینجا نیستی هر جا می روم یا هر کار می کنم صورت تو را در خیال می بینم و دلم برایت تنگ می شود دلم برای همه چیز گفتن با تو تنگ می شود دلم برای همه چیز نشان دادن به تو تنگ می شود دلم برای چشم هایمان تنگ می شود که پنهانی به هم دل می دادند دلم برای نوازشت تنگ می شود دلم برای هیجانی که با هم داشتیم تنگ می شود دلم برای همه چیزهایی که با هم سهیم بودیم تنگ می شود دلتنگی برای تو را دوست ندارم احساس سرد و تنهایی است کاش می توانستم با تو باشم همین حالا تا گرمای عشق ما برف های زمستان را آب کند اما چون نمی توانم همین حالا با تو باشم ناچارم به رویای زمانی که دوباره با هم خواهیم بود قانع باشم. همیشه با تو --------------- -------------
سر به هوا نیستــــم امــــا همیشـــــه چشــــم به آسمان دارم حال عجیبـــی ست دیدن ِ همان آسمان که شاید "تـــــو" دقایقی پیش به آن نگاه کـــرده ای...!!!
و هیچـ کسـ نفهمید کهـ چهـ شدمـ...
نهـ ماهـ بودمـ، نهـ خورشید...
اما هیچـ دلیـ سراغـ مرا از آسمانـ تنهاییـ اشـ نگرفتـ
گوییـ ابرها هیچـ اند
و فقط ابرند و باید ببارند...
و تنها باریدمـ...
خستهـ ام...
خستهـ از باریدنـ و تمامـ نشدنـ
خستهـ از بودنـ و نبودنـ...
اما باید رفتـ
آنکهـ رفتـ ، رسید
پسـ باید رفتـ و رسید...
گمانم این بود که اگر به دستانت تکیه کنم پشتم به کوه است
چه تصور ابلهانه ای،باورم نمیشد که روزی با دست تو بشکنم
میگفتی توی این دنیا هر چیز محالی ممکن است...باورم نمیشد
اما دیگر برایم باور شد
که بهترین آدمها میتوانند بدترین شوند
و تو که روزی بهترین بودی...ناگهان بدترین شدی...
چه چیز را میخواهی به رخم بکشی؟
سادگیم را ؟
اما بدان...سادگیم را ساده نگیر
باورت کردم...به خیال خامم که تو هم باورم کردی...
با تو دنیایی نقره ای ساختم
با تو نفس کشیدم...
به تو امید بستم...
چه راحت شکستی و رفتی...
چه بی خیال آتش زدی...این دل بی درمان را...
چه دیر شناختمت،افسوس میخورم که چرا اینقدر بدبخت وساده بودم...
تو زلالیم را ندیدی، به بازیم گرفتی حداقل برای بار آخر منو به بدترین شکل بازی دادی.....
مرا،احساسم را به بازی گرفتی...
من بازیچه نیستم...عروسک هم نیستم،تو به من دروغ گفتی...
دروغی بزرگ که منو دوست داشتی ...
هرگز نمی بخشمت
چــــه سخـــــت اســــــــت
تــــشییــــــع عـــــــــشق روی شـــانـه هــــــای
فـــرامــــــــــوشی
وقـــتی مـیدانـــــی پـنجشـنبـــه ای نــــــیست
تا
رهــــــگذری بـــر بــــی کـــــسیت فاتــــحه بخــواند !
هر روز نبودنت را...
بر دیوار خط کشیدم...
ببین این دیوار لامروت...
دیگر جایی برای خط زدن ندارد...
خوش به حال تو...
که خودت را راحت کردی...
یک خط کشیدی تنها...
آن هم روی من.......
خنده هایم نه از ته دل بلکه از سر ظاهر است!
گریه هایم نه در سطح وجودم بلکه از اعماق آن است!کمک میخواهم!
خود را میان ظاهر و باطنم گم کرده ام!
خدایـــــــــا...!
قیامتت را برپـــــا کن
تو اگـــر خستــــــــه نشدی , ما عجیب خستــــــه ایم!
الهی یک نفر بیاد قلبتو مثل من کنه
بشکنه اون رو بندازه زیر پاهاش لگد کنه
خدا کنه که یک کسی از راه دور صدات کنه
وقتی به اونجا رسیدی حتی نخواد نگات کنه
الهی خوشبختی بیاد مشت بزنه به پنجرت
پنجره رو تو باز کنی یکهو بیاد باد ببره
الهی که یکی بیاد دستاتومحکم بگیره
فردا که شد رها کنه حالتو کم کم بگیره
یکی بیاد که چشما تو حسابی چشم به راه کنه
بهش بگی قلبم چی شد زیر پاشو نگاه کنه
خدا کنه خدا کنه ...........
یه روز واست می نویسم آره واسه تو تویی که گفتی تا آخرش بهم تکیه کن
واسه تو که باورت کردم واسه تو که نمی دونم چرا انقدردوستت دارم
واسه تو که من رو با دروغات شکستی
واسه تو که آسون رویاهام رو به باد دادی
واسه تو که هوای دلم رو ابری کردی
واسه تو که احساسم رو به بازی گرفتی
راستی چرا؟ هنوزم نمیدونم چرا
من که عشق پاکم رو تو دستات رها کردم باورم نداشتی؟ یا می خواستی بازیم بدی؟
یعنی همه دوست داشتنات دروغ بود همه دلتنگیات همه بی تابیات
چرا؟چرا؟ بهم گفتی تا آخرش هستم حالا حتی جواب همین سوالم رو نمیدی
چه آسون دلباختم به نگات به حرفات به دستای گرمت
چرا باورم نداشتی؟
باشه برو یادت نره یه روز یه جایی تو این دنیا بدون عشق پاکم کم میاری
یادت نره اومدی زدی و شکستی و رفتی...
سخته باورش برام تورو دارن ازم میگیرن، سخته باورش برام دیگه دستات و نگیرم... سخته تحمل بکنی و آدمی رو که دوستش نداری، شبا وقتی دلت گریه می خواد سرت و رو شونه اش بزاری....
خیلی ممنون ولی من هیچ وقت ازت نمی گذرم
فرشته
فرشته، اومدی از دور، چطوره حال و احوالت؟
یکم تن خسته ی راهی، غباره رو پر و بالت!
فرشته ،اومدی از دور، ببین از شوق تابیدم !
می دونستم می آی حالا، تو رو من خواب می دیدم!
چه خوبه اومدی پیشم، تو هستی این یه تسکینه !
چقدر آرامشت خوبه ، چقدر حرفات شیرینه !
فرشته ، آسمون انګار، خلاصه س تو دو تا بالت!
تو می ګی آخرش یک شب ، میان از ماه دنبالت !
میان، می ری ، نمی مونی ، تو مال آسمونایی !
زمین جای قشنګی نیست ، برای تو که زیبایی !
تو می ری...آره می دونم ! نمی ګم که بمون پیشم!
ولی تا لحظه رفتن، یه عالم عاشقت می شم !
تو همانی که در درون تاریکی ام نوری روشن کردی تا ببینم... تو همانی که در درونم قلبم را قوت بخشیدی تو همانی که در درونم طنین صدایی نواختی که با آن از تو بخواهم... هر چیز کوچکی در زندگیم را از تو بخواهم هر ذره ای که از گلویم پایین می رود را... هر نفسی که فرو می برم را... محبوبم... تو بهتر از هر کسی مرا می شناسی و به نامهربانی ام و جفا کاریم آگاهی... این بار از تو می خواهم یادت را در قلبم پیوسته کنی آنچنان که با یاد تو برخیزم...با یاد تو بنشینم...با یادتو لقمه فرو برم... با یاد تو نگاه کنم و با یاد تو چشم بر هم گذارم . این را از روشنای درونم که شعله اش را خود بر افروختی میگویم : خواندم تو را تا اجابت کنی مرا
در جزیره ای زیبا تمام حواس آدمیان، زندگی می کردند: ثروت، شادی، غم، غرور، عشق و ... روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت: "آیا می توانم با تو همسفر شوم؟"
ثروت گفت: "نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد."
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت: "نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد."
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت: "اجازه بده تا من با تو بیایم."
غم با صدای حزن آلود گفت: " آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم."
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت: "بیا عشق، من تو را خواهم برد."
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد "علم" که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: "آن پیرمرد که بود؟"
علم پاسخ داد: "زمان"
عشق با تعجب گفت: "زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟"
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: "زیرا تنها زمان است که قادر به درک عظمت عشق است."
گذشت زمان بر آنها که منتظر می مانند بسیار کند، بر آنها که می هراسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل می گیرند بسیار طولانی و بر آنها که به سرخوشی می گذرانند بسیار کوتاه است. اما بر آنها که عشق می ورزند، زمان را هیچگاه آغاز و پایانی نیست چرا که تنها زمان است که می تواند معنای واقعی عشق را متجلی سازد.
نمی دونم عشقی که داشتیم هنوزم یادته؟
گل هایی که دادم بهت عزیزم کنارته؟
یادته به من می گفتی همیشه کنارتم؟
هرجای دنیا که باشی همیشه به یادتم
خیلی سخته فراموشت کنم
این دل و بی سر و سامونش کنم
نمی تونم از تو ساده بگذرم
این دل و پیر و زمین گیرش کنم
اون نامه هایی که دادم هنوزم تو دستته
بعد قهر و آشتی هامون خنده هامون یادته
یادته به من می گفتی نمیشه بی تو سر کنم
خودم و آتیش می زنم یک روز ازت گذر کنم
خیلی سخته فراموشت کنم
این دل و بی سر و سامونش کنم
نمی تونم از تو ساده بگذرم
این دل و پیر و زمین گیرش کنم
کاش غصه تموم می شد، کاش گریه نمی کردم
من باعث و بانی شم، دنبال کی می گردم
تقصیر خودم بوده، هرچی که سرم اومد
از هرچی که ترسیدم، عیناً به سرم اومد
تا حس من و دیدی احساس خطر کردی
تا رازم و فهمیدی دنیا رو خبر کردی
این حادثه ی تلخ و از چشم تو می دیدم
تو روی تو دنیا بود من پشت تو جنگیدم
ایـن شـعرهـا را
همـــین حــــــالا بـخوان
وگـرنـه بعـــــدهـــــا ...
بـاورت
نمی شود !
هـنگـام سرودن ِ آن
چـگونـه ... دیــوانه وار
عـاشقـت بـوده ام !!!
به کسی اعتمادکن که بتواند سه چیز رادرتوتشخیص دهد:
اندوه پنهان شده درلبخندت را
محبت نهان درعصبانیتت را
معنای حقیقی سکوتت را….
دارم دق میکنم تحمل ندارمدیگه خسته شدم دارم کم می آرم
دلم تنگ شده و دیگه نا ندارم
همش فکر توام همش بیقرارم
دیگه اشکی برام نمونده که بخوام
برات گریه کنم فدای تو چشام
دلم داره واسه تو پر پر می زنه
تو رفتی و هنوز خیالت با منه
بدون تو کجا برم کنار کی بشینم
تو چشمای کی خیره شم خودم رو توش ببینم
تو که نیستی به کی بگم چشاشو روم نبنده
به کی بگم یکم نازم کنه که بهم نخنده
بدون تو با کی حرف بزنم دردت به جونم
تو این دنیا به عشق کی به شوق کی بمونم
به جون چشامت از تموم این زندگی سیرم
تو که
نیستی همش آرزو میکنم بمیرم
لحظه لحظه تو رو خواستم ولی من روندیدی به تو تکیه داده بودم ولی تو ازم بریدی
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخوانم
عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره میکنمباشد برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هرچه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند
شاید امروز نیز روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه باید ها
هر روز بی تو روز مباداست
آیینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند
آیینه ها که دعوت دیدارند
دیدارهای کوتاه
از پشت هفت دیوار
دیوارهای صاف
دیوارهای شیشه ای شفاف
دیوارهای تو
دیوارهای من
دیوارهای فاصله بسیارند
آه..
دیوارهای تو همه آیینه اند
آیینه های من همه دیوارند
دوست دارم که...
یه اتاقی باشه گرمه گرم، روشنه روشن، تو باشی، منم باشم. کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید! تو منو بغلم کنی که نترسم، که سردم نشه، که دیگه نلرزم، اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار، پاهاتم دراز کردی، منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم! با پاهات محکم منو گرفتی، دو تا دستتم دورم حلقه کردی! بهت میگم چشماتو میبندی؟ میگی آره! بعد چشماتو میبندی، بهت میگم برام قصه میگی تو گوشم؟ میگی آره! بعد شروع میکنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن، یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمیشن، میدونی؟ میخوام رگ بزنم، رگ خودم رو! مچ دست چپم رو. یه حرکت سریع، یه ضربه عمیق، بلدی که؟! ولی تو که نمیدونی میخوام رگم و بزنم! تو چشماتو بستی! نمیدونی من تیغ رو از جیبم در میارم، نمیبینی که سریع می برم، نمیبینی خون فواره میزنه ... رو سنگای سفید ... نمیبینی که دستم میسوزه و لبم رو گاز میگیرم که نگم آااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی...! تو داری قصه میگی... من شلوارک پامه... دستم و میذارم رو زانوم ... خون میاد از دستم میریزه رو زانوم و از زانوم میریزه رو سنگا. قشنگه مسیر حرکتش!
قشنگه رنگ قرمزش، حیف که چشمات بسته است و نمیتونی ببینی. تو بغلم کردی، میبینی که سرد شدم! محکم تر بغلم میکنی که گرم بشم! میبینی نامنظم نفس میکشم، تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت! میبینی هر چی محکمتر بغلم میکنی سردتر میشم... میبینی دیگه نفس نمیکشم... چشمات و باز میکنی میبینی من مردم..... میدونی؟
من میترسیدم خودمو بکشم! از سرد شدن... از تنهایی مردن... از خون دیدن... وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم ... مردن خوب بود، آرومِ آروم ... گریه نکن دیگه!... من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم دلم میگیرهها ! بعدش تو همون جوری وسط گریههات بخندی... گریه نکن دیگه خب؟ دلم میشکنه... دلِ روح نازکه... نشکنش خب...؟!
در تنهایی خود لحظه ها را برایت گریه کردم
در بی کسیم برای تو که همه کسم بودی گریه کردم
در حال خندیدن بودم که به یاد خنده های سرد و تلخت گریه کردم
در حین دویدن در کوچه های زندگی بودم که ناگاه به یاد لحظه هایی که بودی و اکنون نیستی ایستادم و آرام گریه کردم
ولی اکنون می خندم آری میخندم به تمام لحظه های بچگانه ای که به خاطرت اشک هایم را قربانی کردم
آره باید تموم می شد ولی دلتنگ دلتنگم دارم با خاطرات تو با رویای تو می جنگم یه آن چشمامو می بندم تو دستای منه دستات نمی دونی چقدر سخته فراموش کردن چشمات می ترسم طاقتم کم شه نتونم سر کنم بی تو چقدر سخته که دنیا رو باید باور کنم بی تو بازم چشمام و می بندم صدای خنده های تو همه جا غرق آرامش همه جا رد پای تو دارم وسوسه می شم باز واسه دوباره دل بستن ولی نه آخر قصه است نمونده راه برگشتن می ترسم طاقتم کم شه نتونم سر کنم بی تو چقدر سخته که دنیا رو باید باور کنم بی تو بازم چشمام و می بندم صدای خنده های تو همه جا غرق آرامش همه جا رد پای تو
گریه کن جداییا ما رو رها نمی کنن .... .آدما انگار برای ما دعا نمی کنن... گریه کن حالاحالا از هم باید جدا باشیم .... بشینیم منتظر معجزه ی خدا باشیم... گریه کن منم دارم مثل تو گریه می کنم ... به خدای آسمونامون گلایه می کنم... گریه کن واسه شبایی که بدون هم بودیم ... تنهایی ، برای سنگینی غصه کم بودیم... گریه کن ، سبک میشی ، روزای خوب یادت میاد ... گرچه تو تقویمامون نیستن اون روزا زیاد... گریه کن برای قولی که بهش عمل نشد ... واسه مشکلاتی که ، بودش و هست و حل نشد... گریه کن واسه همه ، واسه خودت ، برای من ... توی بارونی ترین ثانیه حرفاتو بزن... گریه کن تا آینه شه ، باز اون چشای روشنت ...... واسه موندن لازمه ، فدای گریه کردنت
میگن عاشق بی قراره همیشه چشم انتظاره
برای چشمای عاشق گریه کردن افتخاره
میگن عاشق دل شکستس همیشه زبونش بستس
میگن عاشقا همیشه کشتیشون به گل نشستس
ارزوهاشون قشنگه دلاشون صاف و یه رنگه
نمیدونن چرا دنیا داره با اونا میجنگه
میگن عاشقا نجیبن تو رفاقت بی رقیبن
حقشونو نمیگیرن تویه این دنیا غریبن